داستان هاي شاهنامـه
توي اين تاپيک قصد داريم از چگونگي شکل گيري اين کتاب بزرگ حرف بزنيم و داستان هاي شاهنامـه را با نثر ساده با هم مرور کنيم

اگه که تا به حال فرصتي واسه خوندن اين کتاب نداشتيد يا خوندن شعروار کتاب براتون سخت بوده اينجا فرصت خوبيه که تا داستانـهاش را با هم ديگه مرور کنيم

شاهنامـه فردوسي داستان شاهان نيست ؛ مجموعه كارنامـه هايي هست كه داستان و سرگذشت پدران توست و

اينكه براي زنده ماندن چگونـه جنگيده اند ؛ براي پيروزي حق چگونـه قيام كرده اند ؛ چگونـه از طبيعت آموخته اند و چگونـه

آن را رام كرده اند و چگونـه با جان و تنشان اين ملك را حفظ نموده اند ؛ چگونـه پيرو راستي و ايمان بـه خداوند بوده اند و

اين همان ميراثي هست كه امروز بدست تو سپرده شده. خلاصه کوتاهی از فردوسی به زبان انگلیسی پهنـه تاريخ ما كه نشانـه تمامي رنج ها و شادي ها ؛ دادگري

ها و ستم هاست ؛ هنوز بارور از حماسه رستم ها و پهلواني هاست .
------------------------
پديد آمدن شاهنامـه
فردوسي درون آغاز شاهنامـه چنين مي گويد

كه از زمانـهاي باستان درون ايران كتابي بود پر از داستانـهاي گوناگون كه
سرگذشت شاهان و دلاوران ايران را درون آن گرد آورده بودند. خلاصه کوتاهی از فردوسی به زبان انگلیسی بعد از آنكه شاهنشاهي ايران بـه دست تازيان برافتاد اين
كتاب هم پراكنده شد. اما پاره هاي آنرا موبدان درون گوشـه و كنار نگاه ميداشتند ، خلاصه کوتاهی از فردوسی به زبان انگلیسی که تا آنكه يكي از بزرگان و آزادگان ايران كه
مردي دلير و خردمند و بخشنده بود ، بـه جستجو افتاد که تا تاريخ گذشته ايران را از روز نخست بيابد و آنچه را بر شاهان و
خسروان ايران گذشته هست در دفتر فراهم آورد.

پس موبدان سالخورده را كه از تاريخ باستاني ايران آگاهي داشتند ، از هر گوشـه و كناري نزد خود خواست و از تاريخ روزگاران كهن جويا شد : خلاصه کوتاهی از فردوسی به زبان انگلیسی كه شاهان ايران از ديرباز چگونـه كشورداري كردند و آغاز و انجام هر يك چه بود و بر ايران درون اين ساليان دراز چه گذشت.

موبدان تاريخ باستاني ايران را باز گفتند و آن بزرگ مرد از سخنان آنان كتابي نامدار فراهم آورد كه بزرگ و كوچك بر آن آفرين گفتند. آنـهايي كه خواندن ميدانستند داستانـهاي اين كتاب را براي مردم مي خواندند و دل آنان را بـه ياد شكوه گذشته ايران شاد مي كردند. اين كتاب درون ميان مردم گرامي شد.

دقيقي شاعر

آنگاه جواني خوش طبع و گشاده زبان پيدا شد و به اين انديشـه افتاد كه اين كتاب را بـه شعر درآورد.دوستان وي همـه از اين انديشـه شاد شدند. اما افسوس كه اين شاعر گرفتار برخي تندرويهاي جواني بود و به عاقبت آن دچار شد و در جواني بـه دست بنده خود كشته شد و نظم كردن «نامـه شاهان» ناتمام ماند. من وقتي از كار اين شاعر نااميد شدم بـه دلم افتاد كه همت كنم و نامـه شاهان را فراهم آورم و خود آنرا درون قالب شعر بريزم.

پس درون طلب آن برآمدم و از هر كسي جويا شدم. از گردش روزگار مي ترسيدم ،مي ترسيدم عمرم وفا نكند و كار بـه ديگري بيفتد. از طرفي زر و مال من چندان نبود كه بپايد و سالها عهده دار من و كوشش من باشد. اينگونـه كوششـها و رنجها هم خريدار نداشت. سراسر كشور را جنگ و شورش فرا گرفته بود و كار بر پژوهندگان و هنرمندان سخت بود و كسي قدر سخن را نمي دانست و حال آنكه درون جهان چه چيزي بهتر از سخن نيكوست؟

مگر نـه آن هست كه پيغمبر مردم را با سخن بـه خدا رهبري كرد؟

مدتي درون انديشـه بودم ولي آشكار نمي كردم، زيرا كسي كه درون اين مقصود يار من باشدنمي يافتم. که تا آنكه دوست مـهربان و يكرنگي كه درون يكي از شـهرها داشتم مرا دل داد و گفت:

«قصد تو قصد شايسته ايست. من نامـه شاهان را نزد تو مي آورم. تو جواني و خوش طبع و والاسخن، چه بهتر كه بـه چنين كار گرانمايه اي دست بزني و با شعر كردن نامـه شاهان براي خود خوشنامي و سرافرازي حاصل كني.»

به سخنان او دلگرم شدم و وقتي نامـه شاهان را نزد من آورد از ديدن آن جان تاريكم افروخته شد و به سرودن آن دست بردم.

دوست جوانمرد

بخت هم مدد كرد و يكي از بزرگان بـه ياري من برخاست. اين بزرگمرد كه نژادش بـه آزادگان قديم مي رسيد جواني خردمند و بيدار و روشن روان بود. زباني نرم و پاكيزه داشت و فروتن و پر آزرم بود.به من گفت:«بگو که تا هر چه بخواهي فراهم كنم. از هر چه از دست من برآيد كوتاهي نخواهم كرد.» اين نيكمرد نامدار با نيكويي و بخشش خود مرا از زمين بـه آسمان رساند. مرا مانند تازه سيبي كه از آسيب باد نگه دارند ، نگاه داري و حمايت مي كرد. از جوانمردي و بخشندگي ، دنيا درون ديده اش خوار بود و زر و خاك درون چشمش يكسان مي نمود.

افسوس كه ناگهان ريشـه عمر اين رادمرد كنده شد و چون سروي تندباد از جا بكند بـه خاك افتاد و به دست ستمگران مردم كش ناپديد شد. دريغ از آن برز و بالاي شاهانـه اش. بعد از مرگ او روانم لرزان شد و نوميدي درون دلم رخنـه كرد. که تا آنكه يك روز بـه ياد پندي از اين رادمرد افتادم كه مي گفت:

« اين كتاب شـهرياران است. اگر آنرا بـه نظم آوردي، بـه شـهرياري بسپار.» از بـه ياد آوردن اين گفتار دلم آرامشي گرفت و روانم شاد شد. با خود گفتم كه بخت خفته ام بيدار شد و زمان سخن گفتن آمد و روزگار كهنـه نو شد.

روياي فردوسي

يك شب درون همين انديشـه بـه خواب رفتم. درون خواب ديدم كه شمع درخشنده اي از ميان آب برآمد و روي گيتي را كه چون لاجورد تيره بود، چون ياقوت زرد روشن كرد. آنگاه تخت پيروزه اي پيدا شد كه شـهرياري تاج بر سر چون ماه درخشان بر آن نشسته بود. سپاهش که تا دو ميل صف بسته بودند و بر دست چپش هفتصد ژنده پيل ايستاده و وزيري پاك نـهاد درون پيش شاه بـه خدمت، كمر بسته بود. من از ديدن شاه و سپاهيان و ژنده پيلان خيره شدم و از نامداران درگاه پرسيدم آنكه چون ماه بر تخت نشسته هست كيست؟ گفتند:

«محمود جهاندار هست كه ايران و توران درون فرمان اوست و از كشمير که تا درياي چين مردم ثناگوي اويند. تو نيز كه سخن سرايي ، آفرين گوي او باش.»

بيدار شدم و از جا جستم و زماني دراز درون آن شب تيره بيدار بودم. با خود گفتم اين خواب را بايد پاسخ بگويم. بعد به نام فرخنده شـهريار، محمود غزنوي، بـه نظم شاهنامـه دست بردم.




[سري كاملى از داستان هاي شاه نامـه (كوتاه وبه نثر ساده) خلاصه کوتاهی از فردوسی به زبان انگلیسی]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Wed, 18 Jul 2018 22:30:00 +0000