با سلام
برای
جلوگیری از شلوغی و ارائه تاپیكی مرجع به منظور هر شاعر تاپیك هایی واحد برای
هر شاعر زده مـیشـه كه همـه كاربران اگر شعری از اون شاعر رو دارند تو همون
تاپیك قرار بده

پس با افرادی كه شعر هاشون رو جایی غیر از تاپیك مربوطه قرار بدن برخورد خواهد شد.


غزل 1

یک شعر تازه دارم ، انشا مقایسه قلم با حون شهید شعری به منظور دیوار

شعری به منظور بختک ، شعری به منظور آوار

تا این غبار مـی مرد ، یک بار که تا همـیشـه

باید کـه مـی نوشتم ، شعری به منظور رگبار

این شـهر واره زنده هست ،اما بر آن مسلط

روحی شبیـه چیزی ، چیزی شبیـه مردار

چیزی شبیـه لعنت ، چیزی شبیـه نفرین

چیزی شبیـه نکبت ، چیزی شبیـه ادبار

در بین خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است

گمراهه های باطل ،بن بست های انکار

تا مرز بی نـهایت ، تصویر خستگی را

تکرار مـی کنند این ، ایینـه های بیمار

عشقت هوای تازه هست ، درون این قفس کـه دارد

هر دفعه بوی تعلیق ، هر لحظه رنگ تکرار

از عشق اگر نگیرم ، جان دوباره ،من نیز

حل مـی شوم درون اینان این جرم های بیزار

بوی تو دارد این باد ،وز هفت برج و بارو

خواهد گذشت که تا من ، همچون نسیم عیـار

************************************

غزل 5

ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار

آنسوی پنج خندق - پشت چهار دیوار

ای قصه ی تو و من - چون قصه ی شب و روز

پیوسته درون پی هم ، اما بدون دیدار

سنگی شده هست و با من تندیسوار مانده است

آن روز آخرین وصل ،و آن وصل آخرین بار

بوسیدی و دوباره... انشا مقایسه قلم با حون شهید بوسیدی و دوباره

سیری نمـی پذیرفت از بوسه روحت انگار

با هر گلوله یک گل درون جان من نشاندی

از بوسه که تا که بستی چشم مرا ، بـه رگبار

دانسته بودی انگار ، کان روز و هر چه با اوست

از عمر ما ندارد ،دیگر نصیب تکرار

آندم کـه بوسه دادی چشم مرا ، نگفتم

چشمم مبوس ای یـار ، کاین دوری آورد بار ؟

************************************

غزل 7

از شب گذشته ام همـه بیدار خواب تو

ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو

جان تهی بـه رذاه نگاهت نـهاده ام

تا پر کنم هر اینـه جام از تو

گیسوی خود مگیر ز دستم کـه همچنان

من چنگ التجا زده ام درون طناب تو

ای من تو را سپرده عنان ، درون سکون نمان

سویی بتاز که تا بدوم درون رکاب تو

یک بوسه یک نگاه از آن چشم و آن دهان

اینک ناب تو و شعر ناب تو

گر بین دیگران و توپ یش ایدم قیـاس

دریـای دیگری نـه و آری سراب تو

جز عشق نیست خواندم و دیدم هزار بار

واژه بـه واژه سطر بـه سطر کتاب تو

اینجاست منزلم کـه بسی جستم و نبود

آبادی ای از آنسوی چشم خراب تو

********************************

غزل 9

قصد جان مـی کند این عید و بهارم بی تو

این چه عیدی و بهاری هست که دارم بی تو

گیرم این باغ ، گلاگل بشکوفد رنگین

به چه کار ایدم ای گل ! بـه چه کارم بی تو ؟

با تو ترسم بـه جنونم بکشد کار ، ای یـار

من کـه در عشق چنین شیفته وارم بی تو

به گل روی تواش درون بگشایم ورنـه

نکند رخنـه بهاری بـه حصارم بی تو

گیرم از هیمـه زمرد بـه نفس رویـانده است

بازهم باز بهارش نشمارم بی تو

با غمت صبر سپردم بـه قراری کـه اگر

هم بـه دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو

بی بهار هست مرا شعر بهاری ،آری

نـه همـیه نقش گل و مرغ نیـارم بی تو

دل تنگم نگذارد کـه به الهام لبت

غنچه ای نیز بـه دفتر بنگارم بی تو

******************************

غزل 11

ابری رسید و آسمانم از تو پر شد

بارانی آمد ، آبدانم از تو پر شد

نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک

اول دلم بعد دیدگانم از تو پر شد

جان جوان بودی تو و چندان دمـیدی

تا قلبت بخت جوانم از تو پر شد

خون نیسیتی که تا در تن مـیرنده گنجی

جانی توو من جاودانم از تو پر شد

چون شیشـه مـی گرداند عشق ، از روز اول

تا روز آخر ، استکانم از تو پر شد

در باغ خواهش های تن روییدی اما

آنقدر بالیدی کـه جانم از تو پر شد

پیش گل سرخ تو ،برگ زرد من کیست ؟

آه ای بهاری کـه خزانم از تو پر شد

با هر چه و هر تو را تکرار کردم

تا فصل فصل داتسانم از تو پر شد

ایینـه ها درون پیش خورشیدت نشاندم

و آنقدر ماندم که تا جهانم از تو پر شد

*******************************

غزل 13

بارید صدای تو و گل کرد ترنم

انبوه و درخشنده چنان خوشـه ی انجم

تعبیر زمـینی هم اگر خواسته باشی

چون خوشـه ی انجم نـه کـه چون خوشـه ی گندم

عشق از دل تردید بر آمد بـه تجلا

چون دست تیقن ز گریبان توهم

خورشید شدی سر زدی از خویش کـه من باز

روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گم

آرامش مرداب بـه دریـا نبرازد

زین بیشترم دم بده آری بـه تلاطم

شوقی کـه سخن با تو بگویم ، گذرم داد

موسای کلیمانـه ز لکنت بـه تکلم

بسم الهت ای دوست بر آن غنچه کـه خنداند

صد باغ گل از من بـه یکی نیمـه تبسم

شعر آمد و بارید بـه همراه صدایت

الهام بـه شکل غزلی یـافت تجسم

دادم بده ای یـار ! از آن پیش کـه شعرم

با پیرهن کاغذی اید بـه تظلم

*********************************

غزل 16

برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام

تا بـه پرواز ایم از خود جسم را جان کرده ام

غنچه ی سربسته ی رازم بهارم درون پی است

صد شکفتن گل درون خویش پنـهان کرده ام

چون نسیمـی درون هوای عطر یک نرگس نگاه

فصل ها مجموعه ی گل را پریشان کرده ام

کرده ام طی صد بیـابان را بـه شوق یک جنون

من از این دیوانـه بازی ها فراوان کرده ام

بسته ام بر مردمک ها نقشی از تعلیق را

تا هزار ایینـه را درون خویش حیران کرده ام

حاصلش تکرار من که تا بی نـهایت بوده است

این تقابل ها کـه با ایینـه چشمان کرده ام

من کـه با پرهیز یوسف صبر ایوبیم نیست

عذر خواهم را هم آن چک گریبان کرده ام

چون هوای نوبهاری درون خزان خویش هم

با تو گاهی آفتاب و گاه باران کرده ام

سوزن عشقی کـه خار غم بر آرد کو کـه من

بارها این درد را اینگونـه درمان کرده ام

از تو تنـها نـه کـه از یـاد تو هم دل کنده ام

خانـه را از پای بست این بار ویران کرده ام

********************************

غزل 20

دیوانگی زین بیشتری ؟ زین بیشتر ، دیوانـه جان

با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانـه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو

وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانـه جان

چون مـی نشستی پیش من گفتم کـه اینک خویش من

ای آشنا درون چشم من با یک نظر دیوانـه جان

گفتیم که تا پایـان بریم این عشق را با یک سفر

عشقی کـه هم آغاز شد با یک سفر دیوانـه جان

کی داشته هست اما جنون درون کار خویش از چند و چون

قید سفر دیوانـه جان ! قید حضر دیوانـه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا مـی کنیم

روزی بیـامـیزیم اگر با یکدیگر دیوانـه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونـه شو

دیوانـه خود دیوانـه دلدیوانـه سر دیوانـه جان

ای حاصل ضرب جنون درون جان جان جان من

دیوانـه درون دیوانگی دیوانـه درون دیوانـه جان

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت مـی کشد

گیرم کـه عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانـه جان

یـا عقل را نابود کن یـا با جنون خود بمـیر

در عشق هم یـا با سپر یـا بر سپر دیوانـه جان

***********************************

غزل 23

از روز دستبرد بـه باغ و بهار تو

دارم غنیمت از تو گلی یـادگار تو

تقویم را معطل پاییز کرده است

در من مرور باغ همـیشـه بهار تو

از باغ رد شدی کـه کشد سر مـه که تا ابد

بر چشم های مـیشی نرگس غبار تو

فرهاد کو کـه کوه بـه شیرین رهات کند

از یک نگاه شوریده وار تو

کم کم بـه سنگ سرد سیـه مـی شود بدل

خورشید هم نچرخد اگر درون مدار تو

چشمـی بـه تخت و پخت ندارم . انشا مقایسه قلم با حون شهید مرا بس است

یک صندلی به منظور نشستن کنار تو

***********************************

غزل 27

ماندم بـه خماری کـه تو بجوشد

پس مست شود درون خم و از خود بخروشد

آنگه دو سه پیمانـه از آن مـی کـه تو داری

با من بـه بهایی کـه تو دانی بفروشد

مستم نتوانست کند غیر تو بگذار

صد باده بـه جوش اید و صد بار بکوشد

وقتی کـه تو باشی خم و خمخانـه تهی نیست

بایست دعا کرد کـه سرچشمـه نخوشد

مستی نبود غایت تأثیر تو باید

دیوانـه شود هر کـه تو بنوشید

مستوری و مست تو بـه یک جامـه نگنجد

عریـان شود از خویش تو را هر کـه بپوشد

خاموش پر از نعره ی مستانـه ی من ! کو

از جنس تو گوشی کـه سروش تو نیوشد ؟

تو ماده ی آماده دوشیدنی اما

کو شیردلی که تا که از تو بدوشد ؟

*********************************

غزل 28

پیشواز کن شاعر با غزل کـه یـار آمد

بسته بار گل بر گل عشق با قطار آمد

یک دو روز فرصت بود تارسیدن پاییز

که بـه رغم هر تقویم باز هم بهار آمد

دانـه ای کـه چندین سال پیش از این بـه دل کشتم

نیش زد سپس بالید عاقبت بـه بار آمد

یک نفر گرفت از منعشق و شعر را . انگار

سکه های نارایج باز هم بـه کار آمد

او امـید بود امات بیم نیز با او بود

مثل نور با ظلمت ماه شب سوار آمد

تا محاق کی دزدد بار دیگرش ، حالی

آن شـهاب سرگردان باز بر مدار آمد

با رضایتی درون خور از تسلط تقدیر

گرچه هم شکایت ور هم شکسته وار آمد

او تمام ارزش هاست خود یرای من . با او

باز هم بـه فصل عشق اصل اعتبار آمد

با زلالی اش سرزد ازکدورتی کهنـه

صبح هایم اوست گرچه از غبار آمد

***********************************

غزل 29

محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم

بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم

سازی غریبم من کـه در هر پرده ام هر زخمـه بنوازد

لحن همایون تو مـی اید برون از ضرب و آهنگم

تو جرأت رو خود را بـه من بخشیده ای ورنـه

ایینـه ای پنـهان درون خویشتن از وحشت سنگم

صلح هست عشق اما اگر پای تو روزی درون مـیان باشد

با چنگ و با دندان به منظور حفظ تو با هر کـه مـی جنگم

حود را بـه سویت مـی کشانم گام گام و سنگ سنگ اما

توفان جدا مـی افکند با یک نـهیب از تو بـه فرسنگم

در اشک و در لبخند و سوور رنگ اصلی ام عشق است

من آسمانم درون طلوع و در غروب آبی هست پیرنگم

از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند

و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم

***********************************

غزل 30

دل من ! باز مثل سابق باش

با همان شور و حال عاشق باش

مـهر مـی ورز و دم غنیمت دان

عشق مـی باز و با دقایق باش

بشکند که تا که کاسه ات را عشق

از مـیان همـه تو لایق باش

خواستی عقل هم اگر باشی

عقل سرخ گل شقایق باش

شور گرداب و کشتی سنگین ؟

نـه اگر تخته پاره قایق باش

بار پارو و لنگر و سکان

بفکن و دور از این علایق باش

هیچ باد مخالف اینجا نیست

با همـه بادها موافق باش

******************************

غزل 31

گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانـه کن

با جیک جیک مستانت خانـه را پر ترانـه کن

چون مرغکان بلزیگوش از شاخی بـه شاخی بپر

از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانـه کن

با نفست خوشبختی را بـه آشیـانم بوزان

با نسیمت بهار را بـه سوی من روانـه کن

اول این برف سنگین را از سرم پک کن سپس

موهای آشفته ام را با انگشتانت شانـه کن

حتی اگر نمـی ترسی از تاریکی و تنـهایی

تا بگریزی بـه آغوشم ترسیدن را بهانـه کن

با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را بـه من

هر گره از روح مرا بدل بـه یک جوانـه کن

چنان شو کـه هم پیراهن هم تن از مـیان برخیزد

بیش از اینـها بیش از اینـها خود را با من یگانـه کن

زنده کن درون غزل هایم حال و هوای پیشین را

شوری درون من برانگیزد و شعرم را عاشقانـه کن

************************************

غزل 32

دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس

دوباره عشق دوباره هوی دوباره هوس

دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار

دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس

دوباره باد بهاری - همان نـه گرم و نـه سرد

دوباره آن وزش مـیخوش آن نسیم ملس

دوباره مزمزه ای از کهنـه ی عشق

دوباره جامـی از آن تند تلخواره ی گس

دوباره همسفری با تو که تا حوالی وصل

دوباره طنطنـه ی کاروان طنین

نگویمت کـه بیـامـیز با من اما ‏ ، آه

بعید تر ن از حدود زمزمـه رس

که با تو حرف نگفته بسی بـه دل دارم

که یـا بسامدش این عمرها نیـاید بس

کبوترم بـه تکاپوی شاخه ای زیتون

قیـاس من نـه بـه سیمرغ مـی رسد نـه مگس

برای یـاختن آن بـه راه آزادی است

اگر نکوفته ام سر بـه مـیله های قفس

***********************************

غزل 38

تقدیر تقویم خود را تماما بـه خون مـیکشید

وقتی کـه رستم تهیگاه سهراب را مـی درید

بی شک نمـی کاست چیزی از ابعاد آن فاجعه

حتی اگر نوشدارو بـه هنگام خود مـی رسید

دیگر مصیبت نـه درون مرگ سهراب بود و نـه درون زندگیش

وقتی کـه رستم درون ایینـه ی چشم فرزند خود را ندید

ایینـه ی آتشینی کـه گر زال درون آن پری مـی فکند

شاید کـه یک قاف سیمرغ از آفاق آن مـی پرید

ایینـه ای کـه اگر اشک و خون مـی ستردی از آن بی گمان

چون مرگ از عشق هم نقشی آنجا مـی آمد پدید

نقشی از آغاز یک عشق - آمـیزه ی اشک و خون ناتمام

یک طرح و پیرنگ از روی و موی مـه آلود گرد آفرید

سهراب آنروز نـه بلکه زان پیش تر کشته شد

آندم کـه رستم پیـاده بـه شـهر سمنگان رسید

و شاید آن شب کـه در باغ تهمـینـه که تا صبحدم

گل های دوشیزگی چید و با او بـه چربش چمـید

آری بسی پیش تر از سرشتی کـه سهراب بود

خون وی از دشنـه ی سرنوشتش فرو مـی چکید

ورنـه چرا پیرمرد آن نشان غم انگیز را

در مـهر سهراب با خود نمـی دید و در مـهره دید ؟

ورنـه بـه جای تنش های قهر و تپش های خشم

باید کـه از قلب خود ضربه ی آشتی مـی شنید

با هیچ قوچ بهشتی نخواهد زدن تاختش

وقتی کـه تقدیر قربانی خویش را برگزید

********************************

غزل 39

دلخوشم با کاشتن هر چند با آن داشتن نیست

گرچه بی برداشت کارم جز بـه خیره کاشتن نیست

سرخوش از آواز مستان درون زمستانم کـه قصدم

لانـه را مانند مور از دانـه ها انباشتن نیست

حرص محصولی ندارم مزرع عمر هست و اینجا

در نـهایت نیز با هر کاشتن برداشتن نیست

سخت مـی گیرد جهان بر سختکوشان و از آنروز

چاره ی آزاده ماندن غیر سهل انگشاتن نیست

گر بـه خک افتم چو شب پایـان چه بک از آنکه کارم

چون مترسک قامت بی قامتی افرشاتن نیست

از تو دل کندن نمـی دانم کـه چون دامن ز عشق است

چاره دست همتم را جز فرونگذشاتن نیست

سر بـه سجده مـی گذارم با جبین منکسر هم

در نماز ما شکستن هست اگر نگزاشتن نیست

***************************************

غزل 40

از زیستن بی تو مگو زیستن این نیست

ورهست بـه زعم تو بـه تعبیر من این نیست

از بویش اگر چشم دلم را نگشاید

یکباره کفن باد بـه تم پیرهن این نیست

یک چشم بـه گردابت و یک چشم بـه ساحل

گیرم کـه دل اینست بـه دریـا زدن این نیست

تو یک تن و من یک تن از این رابطه چیزی

عشق هست ولی قصه ی یک جان دو تن این نیست

عطری هست در این سفره ی نگشوده هم اما

حون دل آهوی ختا و ختن این نیست

سخت هست که بر کوه زند تیشـه هم اما

بر سر نزند تیشـه اگر کوهکن این نیست

یک پرتو از آن تافته درون چشم تو اما

خورشید من - آن یکتنـه صد شب - این نیست

زن اسوه ی عشق هست و خطر پیشـه چنان ویس

لیلای هراسنده ! نـه ، تمثیل زن این نیست

****************************

غزل 42

بانوی اساطیر غزل های من اینست

صد طعنـه بـه مجنون زده لیلای من اینست

گفتم کـه سرانجام بـه دریـا ب دل

هشدار دل! این بار ، کـه دریـای من اینست

من رود نیـاسودنم و بودن و تا وصل

آسودگی ام نیست کـه معنای من اینست

هر جا کـه تویی مرکز تصویر من آنجاست

صاحبنظرم علم مرایـای من اینست

گیرم کـه بهشتم بـه نمازی ندهد دست

قد قامتی افراز کـه طوبای من اینست

همراه تو که تا نابترین آب رسیدن

همواره عطشنکی رؤیـای من اینست

من درون تو بـه شوق و تو درون آفاق بـه حیرت

نایـاب ترین فصل تماشای من اینست

دیوانـه بـه سودای پری از تو کبوتر

از قاف فرود آمده عنقای من اینست

خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار

امروز بجشوند کـه سودای من اینست

دیر هست اگر نـه ورق بعدی تقویم

کولکم و برفم همـه فردای من اینست

*****************************

غزل 45

ای نسیم عشق ! از آفاق شـهابی آمدی

از کران های بلند آفتابی آمدی

تا کنی مستم ، همـه زنبیل ها را کرده پر

از شمـیم آن دو گیسوی ی آمدی

سنگفرش از نقره د اختران راه تو را

شب کـه شد از جاده های ماهتابی آمدی

نـه هوا نـه آب - چیزی از هوا چیزی از آب

تابنک از کهکشانـهای سحابی آمدی

بار رویـایی سبک سنگین از افیون از

بستی و تا بستر بیدار خوابی آمدی

دیری از خود گم شدی درون عشق نشناسان و باز

تا کـه خود را درغزل هایم بیـابی آمدی

تا غبار از دل فرو شوییم درون ایینـه ات

همسفر با آسمان و آب آبی آمدی

در کنارت دم غنیمت باد بنشین لحظه ای

آه مـهمان عزیزی کـه شتابی آمدی

*********************************

غزل 46

ای خون اصلیت بـه شتک ها ز غدیران

افشانده شرف ها بـه بلندای دلیران

جاری شده از کرب و بلا آمده و آنگار

آمـیخته با خون سیـاووش درون ایران

تو اختر سرخی کـه به انگیزه ی تکثیر

ترکید بر ایینـه ی خورشید ضمـیران

ای جوهر سرداری سرهای بریده

وی اصل نمـیرندگی نسل نمـیران

خرگاه تو مـی سوخت درون اندیشـه ی تاریخ

هر بار کـه آتش زده شد بیشـه ی شیران

آن شب چه شبی بود کـه دیدند کوکب

نظم تو پرکنده و اردوی تو ویران

و آن روز کـه با بیرقی از یک تن بی سر

تا شام شدی قافله سالار اسیران

تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند

باید کـه ز خون تو بنوشند کویران

تا اندکی از حق سخن را بگزارند

باید کـه ز خونت بنگارند دبیران

حد تو رثا نیست عزای تو حماسه است

ای کاسته شأن تو از این معرکه گیران

**************************

غزل 52

مژگان بـه هم بزن کـه بپاشی جهان من

کوبی زمـین من بـه سر آسمان من

درمان نخواستم ز تو من درد خواستم

یک درد ماندگار! بلیت بـه جان من

مـی سوزم از تبی کـه دماسنج عشق را

از هرم خود گداخته زیر زبان من

تشخیص درد من بـه دل خود حواله کن

آه ای طبیب درد فروش جوان من

نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را

تا خون بدل بـه باده شود درون رگان من

گفتی : انشا مقایسه قلم با حون شهید غریب شـهر منی این چه غربت است

کاین شـهر از تو مـی شنود داستان من

خکستری هست شـهر من آری و من درون آن

آن مجمری کـه آتش زرتشت از آن من

زین پیش اگر کـه نصف جهان بود بعد از این

با تو شود تمام جهان اصفهان من

********************************

غزل 53

به آب و تاب کـه را جلوه ی ستاره ی توست ؟

که آفتاب درون این باب استعاره ی توست

همـین امـید نـه ترجیع مـهربانی تو

که عشق نیز بـه تکرار خود دوباره ی توست

نسیم کیست بـه چوپانی دلم ؟ کـه تویی

که گله های گلم پیش چوبپاره ی وست

بهار با همـه ی جلوه و جمل گلی

به پیش ی پیراهن بهاره ی توست

سپیده را بـه بر و دوش خود چرا نکشی ؟

که این حریر جدا بافت از قواره ی توست

تو داغ بر دل هر روشنی نـهی کـه به باغ

چراغ لاله طفیل چراغواره ی توست

رضا بـه قسمت خکسترم چرا ندهم ؟

به خرمنم نـه مگر شعله از شراره ی توست ؟

ستاره نیز کـه باشم کجا سرم بـه شـهاب

که رو بـه سوی سحر قاصد سواره ی توست

اگر بـه ساحل امنی رسم درون این شب هول

همان کنار تو آری همان کناره ی توست




[مجموعه اشعار حسین منزوی - iran-forum.ir انشا مقایسه قلم با حون شهید]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 21 Jul 2018 16:43:00 +0000